شادي به روزگار گدايان کوي دوست

شاعر : سعدي

بر خاک ره نشسته به اميد روي دوستشادي به روزگار گدايان کوي دوست
ننشيند از کشيدن خاطر به سوي دوستگفتم به گوشه‌اي بنشينم ولي دلم
داني طريق چيست تحمل ز خوي دوستصبرم ز روي دوست ميسر نمي‌شود
کارش به هم برآمده باشد چو موي دوستناچار هر که دل به غم روي دوست داد
تا با درخت گل بنشينم به بوي دوستخاطر به باغ مي‌رودم روز نوبهار
اي باد خاک من مطلب جز به کوي دوستفردا که خاک مرده به حشر آدمي کنند
ترسد که ديده باز کند جز به روي دوستسعدي چراغ مي‌نکند در شب فراق